سفارش تبلیغ
صبا ویژن

رسم عاشقی

جمعه با مامان اینا رفتیم مهمونی،موقع برگشتن از یه قسمتی من نشستم پشت فرمون و به سلامتی روندم تا سر کوچه که چنان دوری زدم اونم بدون ترمز که بابام کلا" از صندلی کنده شد!!

خودم زدم زیر خنده!!می خواستم چند تا فحش آبدار بشنوم اما خوب با تشویق های مکرر روبرو شدم که: خوب بود(!) اما خواستی آخر کار ما رو به کشتن بدی و .........!!

(تازه به بابام گفتم تقصیر خودت بود که کمربند نبسته بودی!!)

اما به هر حال در خونه پیادشون کردم و باز با داداشم رفتم!!یه ربع ساعتی رو رانندگی کردم و برگشتم خونه،اما خودم کف کردم چون حداقل نزدیک نه ماه بود که رانندگی نکرده بودم و این یه اشتباه کوچولو(!) رو هم میشه نادیده گرفت!!حالا دارم ترغیبشون می کنم که ماشین بخرن و بدن دست من!!تا یه جاهایی پیش رفتم...باید ببینم می تونم حرفم رو به کرسی بنشونم یا نه!!

وقتی هم برگشتم خونه نسرین زنگ زد و نزدیک به یک ساعت با هم صحبت کردیم،خیلی داغون بود و نشسته بود کلی فکر و خیال کرده بود ......اینقدر باهاش صحبت کردم که سعی کردم از فکر بیارمش بیرون و قرار گذاشتیم فرداش با هم بریم یه جایی ....

هر چند من سعی کردم منصرفش کنم اما خودش اصرار داشت که خوشبختانه زنگ زد و گفت خیلی آرومتر شده و دیگه لازم نیست.....

این دو روز همش دارم دنبال کار درست و درمون می گردم اما ...........نیست!!

چند جایی رو که مورد نظر خانواده بوده و به قول خودشون در شان من بوده رفتم و فرم پر کردم و سفارش شده و ....اما گفتن:خبرت می کنیم!!!(کی؟؟!!!خدا داند...)

امشب کارت عروسی یکی از دوستام به دستم رسید،با مامان و باباش اومدن در خونه و برام کارت اوردن،چقدر هم که شرمنده شدم....باباش هم که بعد از مدتها بود ندیده بودمش کلی سر به سرم گذاشت و اذیتم کرد...

اما متاسفانه من نمی رم چون اینجا نیست!!!(باز هم مرض لا علاج بی سعادتی!)خیلی دلم می خواست تو لباس عروس ببینمش....

از دیشب کتابام رو آوردم بیرون و یعنی می خوام درس بخونم!!البته بیشترین چیزی که برای من اهمیت داره زبان هست که اول از همه شروعش کردم و کلمه های یک درس رو درآوردم و مثل یه دختر خوب نوشتم تو یه دفترچه تا بتونم حفظشون کنم....

اون روز به نازنین می گفتم که هر طور شده دلم می خواد قبول شم،نازنین حرف قشنگی زد که اره تلاشت رو بکن تا حقت رو از این دنیای نامرد بگیری!!

(یعنی من قبول می شـــــم؟؟؟؟؟؟!!!!!!)

می دونم اگه تمام تلاشم رو کنم حتما" این اتفاق خوب خواهد افتاد اما الان یه مقداری سردرگمم!چند تا کار عقب افتاده و یا بهتره بگم نیمه تمام دارم که باید انجام بدم،امیدوارم زیاد طول نکشه و حداقل از اواسط مهر دیگه چیزی باقی نمونه........

دوروزه خیلی احساس دلتنگی می کنم!!من به خدا و خودم قول دادم اما این دیگه چیزی نیست که جلوش رو بگیرم،و یه چیزی هست که باید حتما" به امید بگم،نمی دونم چرا اینقدر اصرار دارم که حتما" بدونه و شاید باید بدونه که دلم می خواد بدونه!!(چی گفتم؟!!)

وقتی کلمه "امید" رو به زبون میارم انرژی مضاعف می گیرم!!چه خوب شد که این کلمه به ذهنم رسید و انتخابش کردم.....

چند مدتیه خوب با خدا عشقبازی می کنم!!چیزی نیست که قابل گفتن باشه اما خودم موندم که چطور مورد لطفشم،خدا رو شکر می کنم که هوامو داره......با همون حسی که گم کرده من بود و خوشبختانه الان پیداش کردم به چیزایی که می خوام می رسم،هیچ چیز مثل توکل و ایمان و امید به خدا کمکم نمی کنه و چه حیف که ازش غافل شدم.....

***جالبه الان امید(نه اون امید!!) داره می خونه:

بندگیم و با خدا هر روز تازه می کنم

درد دل و با اون که محرم رازه می کنم

عاشق تو موندن رو کسب اجازه می کنم.................

....

....

آره بسه بسه دیگه انتظار.....(بسه دیگه؟؟!!نه!خوبه...... انتظار باعث میشه آدم بیشتر تلاش کنه، درسته بعضی وقتا باید بس بشه اما برای من هنوز زوده!!)


نوشته شده در یکشنبه 89/6/28ساعت 11:16 عصر توسط Ghazal نظرات ( ) |

Design By : Pars Skin